زیر سقف آسمان نشسته ام. از آن لحظه هایی که کلی دوستش دارم. درست رو به روی ستاره ام. همان ستاره ای که هر شب به من چشمک میزند. یک بار این طرف آسمان است و یک بار آن طرف فرقی ندارد همیشه هست :)
سکوت است و سکوت. خب هیچ آدم عاقلی نصف شب به سرش نمیزند بیاید بنشیند توی حیاط و به آسمان نگاه کند. به صدا های در هم و برهم دور گوش بدهد پاهایش را روی خاک بگذارد و سرما در پاهایش رخنه کند بخندد و وبلاگ بنویسد :)
آسمان امشب درست مثل لحاف است که از میان پنبه های سفیدش مروارید های دست دوز شده رویش میدرخشد. این آسمان را خیلی دوست دارم شاید یکی از همین مزایای زندگی در شهر های کوچک است حداقل اش این است که ستاره های اسمان را میبینم و هوا خطرناک برای گروه های حساس نیست.
صدای ماشین آقای همسایه میآید اما خانه مان یک گوشه شهر کوچک آن دور ها است. چشم هایم را میبندم دلم میخواهد بلند شوم، بدوم و دست ستاره ها را بگیرم و بروم تا آن دور های آسمان. آن جا کنار آن ستاره هایی که خیلی دوستشان دارم.اما یه کم دیگه اگه بیرون بمانم یخ خواهم زد و فردا صبح با فسیلم مواجه خواهند شد.
من خیلی این روزها گیجم از همه چیز و برای همه چیز. کاش این روزها هر چه زودتر تمام بشود دیگر نزدیک است بشود یک سال این روزها.
درباره این سایت