لحظه ها خیلی سریع تر از آن میگذرند که بتوانی به دلتنگی هایت سر و سامان بدهی. بایستی، فکر کنی. یک هو از خواب بپری و چای داغت را دستت بگیری از پنجره ماه را ببینی و با خودت بگویی : خداروشکر همه ش خواب بود»
حالا دوباره یک فصل شبیه آن فصل نصفه و نیمه خوش و بد و تلخ و شیرین پارسال آمده. یک زمستان متفاوت دیگر.شاید از پارسال زمستان رنگ و بوی دیگری برایم گرفت فهمیدم از آن خیال های شیرین و روزهای خوب مدرسه، یک دل شادِ بی غصه، اشتیاق و لحظه شماری برای رسیدن نیمه زمستان و تولد میتوان یک هو پرت شد به یک زمستان پر از دلتنگی و غم.شاید پارسال نمیدانستم روزی دلم تنگ که بشود به آسمان نگاه کنم؛ مثل الان زیر این آسمان ابری پر تلاطم یک جایی آن گوشه ها دنبال یک نفر بگردم. با خودم بگویم حتما دارد من را میبیند در حالی که اصلا باورم نشده که نیست فقط میدانم که نیست و نیست! و همین آسمان است و یک عالمه دلتنگی. شاید درک نمیکردم که قرار است هر روز درخت بی ریخت و گنده روی حیاط یادم بیاورد که درخت هنوز هست اما او که کاشتش دیگر نیست. باورم نمیشد قرار نیست تا نیمه زمستان روزها را بشمارم که تولدم بشود حالا از آن روز تولد تا آخر جهان فرار میکنم. چون که از آن روز دلتنگ شدم و آن ساعت شش صبحِ تولد، من را به تماشای آسمان نشاند.در گذر از این کوچه پس کوچه های مبهم و گیج زندگی وقتی جلوی طاقچه میرسم. وقتی دو چشم توی عکس به من زل میزنند دیگر نمیدانم کجا هستم و چه شده است. فقط میدانم این یک خواب است. یک کابوس تلخ که یک روز تمام میشود من بیدار میشوم و دوباره بوی آن آدامس های مخصوص خود خودش که برایم میخرید به مشامم میرسد. دوباره شب ها بلند میشوم و آن طرفم صدای نفس هایش را میشنوم و دوباره دعا میکنم از بیمارستان که به خانه آمد حالش خوب شده باشد. دوباره میخندد و میگوید قرار است من و فاطیما با هم بریم یه جایی :)
برای نوشتن کلمه کم میآورم این احساس را نمیتوانم با کلمه ها روی کاغذ بنویسم. وقتی میخواهم از آن بنویسم دست هایم میلرزد و انگار تمام کلمه ها از ذهنم کوچ میکنند و فقط میتوانم بگویم دلتنگی!
+و من هنوز معتقدم این یک گاز تلخ از خیال است که من در شب سردِ دهم دی ماه از دلتنگی برای او مینویسم که چهل روز دیگر میشود یک سال که ندیدمش.
درباره این سایت